loading...
عشق بی پایان
علی بازدید : 12 چهارشنبه 06 فروردین 1393 نظرات (0)

پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با يک ماشين تصادف کرد

 

 

 

 

و آسيب ديد عابراني که ردمي

 

 

 

 

شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند . .

 

 

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان کردند.
 
 
سپس به او گفتند: "بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم
 
 
جائي از بدنت آسيب ديدگي يا شکستگي نداشته باشه "
 
 
پيرمرد غمگين شد، گفت خيلي عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست .
 
 
پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند :
 
 
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است.
 
 
هر روز صبح من به آنجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.
 
 
امروز به حد كافي دير شده نمي خواهم تاخير من بيشتر شود !
 
 
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر مي دهيم تا منتظرت نماند .
 
 
پيرمرد با اندوه ! گفت : خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد .
 
 
چيزي را متوجه نخواهد شد ! او حتي مرا هم نمي شناسد !
 
 
پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما چه کسي هستيد،
 
 
چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
 
 
پيرمرد با صدايي گرفته ، به آرامي گفت: اما من که مي دانم او چه کسي است !
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
واسه گذاشتن مطالپ عاشقانه از طریف ایمیل واسم بفرستید نظر یادتون نره عزیزان alilove2loves@gmail.com alilove2love051@gmail.com 09194671035 09382323373
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    عشق بی پایان

    RoyayeKhis.irRoyayeKhis.ir

    RoyayeKhis.irRoyayeKhis.ir

    آمار سایت
  • کل مطالب : 135
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 38
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 49
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 189
  • بازدید سال : 416
  • بازدید کلی : 6,495