loading...
عشق بی پایان
علی بازدید : 7 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

این روزها



آب وهوای دلم آنقدر بارانی ست



که رخت های دلتنگیم را



فرصتی برای



خشک شدن نیست ...!

 

 

هوایت که به سرم می زند



دیگر در هیچ هوایی ،،،



نمی توانم نفس بکشم !



عجب نفس گیر است



هوایِ بی تو بودن ...! 

علی بازدید : 4 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

از خودم دور میشوم


تا به تو نزدیکتر باشم


این روزها . . .


" خیال "


تنها راه با تو بودن است !

 

 

بغض


دست هایی ست


که از بیم آغـــــوش شدن


توی جیبم محــــکم مشت کرده ام


وقتی عابری که عطر تو را به تن زده


تو نیستی !

 

علی بازدید : 7 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

و عشق آن لحظه معنا پیدا میکند که

 

همدمت اجازه بوسیدن دهد

 

و تو با نهایت عشقی که در دل داری

 

بوسه بر پیشانی معشوقه ات بزنی !!!!

 

بوسه

 

دلم حال و هوای تو روا پیدا کرده

 

حال و هوای بوییدن عطر دل انگیز وجودت

 

حال و هوای بوسه زدم بر سجده گاهت

 

تنها دلخوشی من همین تفکرات خیالی است

 

حیف که به حقیقت نمی پیوندد

 

آرزوی خوشبختی برایت میکنم....!

 

علی بازدید : 6 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

عید ها پشت سر هم می آیندو میروند

 

ومن در حسرت روزهای سپری شده

 

حسرت جدایی ها دوری ها سختی ها

 

حسرت سالی که بی تو بهار شد

 

حسرت یک سال از عمر دیگری که

 

بی تو سپری شد

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد 

وای عید به سرم میزند غم جگرم را آتش میزند

 

آه ،این چه دردیست که قلبم را مجذوب خود کرده

 

قلبی که زمانی رویایش شادمانی عید بود

 

خنده ها و تصورات بچه گانه به دلم آروز شد

 

کاش درک ما از دنیا به همان دوران بچگی

 

ختم میشد

علی بازدید : 8 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

علی بازدید : 10 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود

 


« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس  تو خواهم شد »


***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

علی بازدید : 12 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

فرقـی نمـی کند !!

 


بگویم و بدانـی ...! 

یا ... 

نگویم و بدانـی..! 

فاصله دورت نمی کند ...!!! 

در خوب ترین جای جهان جا داری ...! 

جایـے که دست هیچ کسـی به تو نمـی رسد: 

 

علی بازدید : 9 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی
 
اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.
 
دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
 
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..
 
حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..
 
از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :
 
میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..
 
ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…
 
شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
 
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.
 
به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.
 
شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
 
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.
 
بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
 
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.
 
از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..
 
پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
 
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
 
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..
 
و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…         

 

ali

علی بازدید : 8 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي

ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي

خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک

بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش

دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز

رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت

وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک

ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث

روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه

ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام

کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!

ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول

نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش

ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه

پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم

حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شدوساکت شد..... 

علی بازدید : 7 سه شنبه 05 فروردین 1393 نظرات (0)

 

 

گفتم:میری؟



 

 

گفت:آره

 

 

 

گفتم:منم بیام؟

 

 

 

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر 

 

 

 

گفتم:برمی گردی؟ 

 

 

 

فقط خندید 

 

 

 

اشک توی چشمام حلقه زد 

 

 

 

سرمو پایین انداختم 

 

 

 

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

 

 

 

گفت:میری؟

 

 

 

گفتم:آره

 

 

 

گفت:منم بیام؟

 

 

 

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر 

 

 

 

گفت:برمی گردی؟ 

 

 

 

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره 

 

 

 

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته 

 

 

 

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

تعداد صفحات : 14

درباره ما
Profile Pic
واسه گذاشتن مطالپ عاشقانه از طریف ایمیل واسم بفرستید نظر یادتون نره عزیزان alilove2loves@gmail.com alilove2love051@gmail.com 09194671035 09382323373
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    عشق بی پایان

    RoyayeKhis.irRoyayeKhis.ir

    RoyayeKhis.irRoyayeKhis.ir

    آمار سایت
  • کل مطالب : 135
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 32
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 49
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 157
  • بازدید سال : 384
  • بازدید کلی : 6,463